محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نی نی توپولی

ماجرای...

  روز دوم ماه رمضون بود که نماز ظهر وعصر با محمد جواد گل رفتیم مسجد محمد مثل باقی بچه ها تو مسجد سر وصدا میکرد به خاطر همین موضوع رفت بیرون از مسجد به بازی مشغول شد تا من نماز خوندم اومدم بعد گفت تشنمه از خادم مسجد لیوان یک بار مصرف گرفتم تا محمد جواد آب بخوره پس از نوشیدن آب ازم خواست اجازه بدم لیوانش رو پر از ماسه کنه  برای کامیونش منم قبول کردم ولی چشمتون... منم با مامان جون طاهره مشغول صحبت کردن شدیم.... ای دل غافل.... تا به خودم اومدم دیدم مشغول خوردن ماسه هاست یه قرچ قورچی راه انداخته بود بیا و ببین..... هنوز که هنوزه از دستش دلخورم(  البته باهاش برخورد کردم) ولی هنوز برام سوال که چرا این کار رو ک...
13 مرداد 1390

روزمرگی...

الان چند روزی پست جدید نداشتم دلیلش هم معلومه غرق در روز مرگی ها شدم  صبحهای روز های فرد باشگاه حالا هم ماه رمضونه و قرآن و مسجد وعبادت اگه خدا قبول کنه بعدش یه کم خواب نیمروزی و تدارکات افطار وسحر در آخر هم خواب شیرین ...
13 مرداد 1390

وضعیت عمومی...

براتون گفته بودم که محمد رفته بود استخر کرج  (روباز) ولی نگفتم که الان دو روز تب کرده شبا هم تبش میره بالاتر براش دعا کنید زود زود خوب بشه آخه مامانی از تب متنفره...
9 مرداد 1390

استقبال از ماه رمضان...

چند روزی دیگه به ماه رمضون نمونده من در حال خونه تکونی هستم البته بگم  با کمک شوشو چون محمدجواد رو نگه میداره تا من به کارهام برسم مثلا پارکش میبره... امروز هم به اتفاق بابا جون رحمان و پسر عموهایش(امیر محمد و علیرضا)رفتند استخر گرمدره بابایی میگفت حسابی شنا کردی جوری که دلت نمیومد از آب بیای بیرون قربونت برم مامانی مامان جون طاهره هم (مادر شوهرم) امروز برا امواتش آش نذری پخت داد تو درو همسایه جاتون خالی خیلی چسبید شما هم که از استخر اومدید نوش جان کردید ساعت 9 شب مامان جون مرضیه بادایی مهدی اینا امدند دیدن نی نی عمو اینا ما هم به آنها ملحق شدیم .براتون گفته بودم ما تو یه ساختمون هستیم ما یعنی(مادر شوهرم اینا با جاری های عزیز)م...
8 مرداد 1390

روزای گرم تابستان..

دیروز بعد از برگشت از باشگاه با شوشو و محمد رفتیم دانشگاه هوا هم بسیار گرم و طاقت فرسا بود  من رفتم دانشگاه دنبال کارهای فارغ التحصیلی بابایی و محمد هم رفتند امامزاده که در نزدیکی دانشگاه بود از اونجایی که خیلی شلوغ بود کار من به بعد نماز و ناهار افتاد منم رفتم بوفه سه تا ساندویچ گرفتم زنگ زدم اومدند دنبالم رفتیم تو امامزاده نوش جان کردیم محمد نخورد گرما بی اشتهایش کرده بود بعد ناهار وضو گرفتیم نماز خوندیم ساعت 2 باز رفتم دانشگاه خلاصه کارهای اولیه اش رو انجام دادم نوبت به پرداخت و عکس اینا رسید گفت برو 2شنبه آینده ما هم از دانشگاه یه سر رفتیم خونه عمه شوشو بعد اومدیم خونه سبزی خریده بودم پاک کردم شام خوردیم خوابیدیم...
5 مرداد 1390

ای وای بازم مدرسم دیر شد...

الان چند وقتیه میخوام برم دنبال کارهای دانشگام ولی موفق نمیشم امروز هم یکی از اون روزا بود ولی....خواب موندم ساعت 10 از خواب بیدار شدم و از اونجایی که مسیر دوره باید ساعت 8 حرکت میکردم 15/10 میرسیدم بخاطر همین هم بی خیالش شدم  بعد از خوردن صبحانه یه دوش گرفتم و به مجتمع فرهنگی هنری نور زنگ زدم امون از دستشون قبل از ماه رجب محمدو کلاس قرآن ثبت نام کردم ولی چه فایده هنوز که هنوزه کلاس ها برگزار نشده منم تلفنی پیگیری میکنم هر روز یه جواب میدند حالم هم زیادی خوب نیست تو وب یکی از دوستان عکس جون دادن داداشی رو دیدم خیلی بد بود ای کاش نمیدیدم دارم بال............
3 مرداد 1390

شرکت در قرعه کشی بانک ملی...

دیروز با همراهی مامان جون و بابا قاسم ساعت 30/7 رفتیم سالن همایش دانشگاه شهید بهشتی جشن قرعه کشی حساب قرض الحسنه بانک ملی خیلی شلوغ بود مجریان آقای شهریاری و احمدی بودند از پیشکسوتان  سینما داریوش ارجمند و آقای داود رشیدی و رضا رویگری و بخش خواننده هم از علی لهراسبی دعوت شده بود... از همه مهمتر بعد از دو سال یکی از اساتید زبان دانشگاهیمو دیدم (دکتر افشار) همش با چشم دنبالش کردم که کجا میره کجا میشینه ولی متاسفانه گمش کردم ولی خیلی دوست داشتم از نزدیک زیارتش کنم ولی نشد... محمد جواد هم که کلافه شده بود اصلا حوصله  یه جا نشستن رو نداره بعضی اوقات رو پله ها می نشست وبا دایناسورهاش بازی میکرد و گاهی با بابا قاسم از ...
2 مرداد 1390